گریه می کردم
در کنار نهر آبی کبوتری
از راه رسید گفت چرا گریه می کنی
گفتم دلم برای آن پرستوی بهاری تنگ شده
گفت برایش نامه بنویس گفتم قلم ندارم گفت بیا یکی
از پرهای من را بکن و با آن نامه بنویس گفتم برگه ندارم
گفت بیا روی بال های من بنویس گفتم مرکب ندارم گفت بیا قلب
مرا بشکاف و با خون من بنویس اشک از چشمانم جاری شد از آن روز
به بعد معنای دوستی را فهمیدم ، فهمیدم که یک کبوتر چگونه جانش را برای راضی کردن
دوستش فدا می کند
نظرات شما عزیزان:
تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان دخترانه و آدرس zahra1029.loxblog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.
| |
وب : | |
پیام : | |
2+2=: | |
(Refresh) |
<-PollItems->
<-PollName->
خبرنامه وب سایت:
![]() |
![]() |
![]() |
![]() |
|
![]() |
|
||
![]() |
![]() |
![]() |