زندگی را دستهای داستان می دانم
داستانی که خودم آن را می خوانم
گاه بلند،گاه یواش،گاه با خنده و گاه با گریه
گاه به سوی هوا و گاه به سوی خدا
این داستان هم گرگ دارد و هم بره و هم چوپان
که راست می گوید و دروغ!
یک دشت هم می بینم،پشت آن یک کوه است
پشت آن کوه بازهم کوه است...بازهم...
روی قله ی آن کوه بلند،که پشت همه ی این کوههاست
یک گل آبی است،یک گل خوشبو است
چشم من آرامش آن گل را ندیده است
ولی من بوی آن گل را در سینه دارم
انگار که آن گل همین جاست،ولی نیست
تمام خیال من روی آن گل است
بچه که بودم مادربزرگ قصه می گفت،می گفت
هر کس یکی از آن گل ها دارد و کوههایی برای آن گل
باید که رسید به آنجا تنها
پاها را باید ساخت،گل منتظر است...
نظرات شما عزیزان:
تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان دخترانه و آدرس zahra1029.loxblog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.
| |
وب : | |
پیام : | |
2+2=: | |
(Refresh) |
<-PollItems->
<-PollName->
خبرنامه وب سایت:
![]() |
![]() |
![]() |
![]() |
|
![]() |
|
||
![]() |
![]() |
![]() |