به احترام باورم، دقیقه ای سکوت کن

به یاد حرف آخرم دقیقه ای سکوت کن

و آسمان ستاره را به واژه ها گره بزن

شبیه بغض دفترم دقیقه ای سکوت کن

طواف میکند غزل ،ضریح چشمهای تو

وچاره سازشد حرم دقیقه ای سکوت کن

قرار شد که فاصله مرا به شاعری برد

قبول کن که شاعرم دقیقه ای سکوت کن

و قاب میکنم شبی نگاه خیس کوچه را

که نیستی برابرم  دقیقه ای سکوت کن

وجنس خرده شیشه راکه چشم من بلدنبود

ببین چگونه از برم دقیقه ای سکوت کن

و من که غرق میشدم دراعتماد شیشه ای

در  آیینه  شناورم دقیقه ای سکوت کن

قفس به اسم آسمان ، تمام حرفهای تو

وگیج شد کبوترم  دقیقه ای سکوت کن

        

 

                به انتهای غربت ترانه ام نگاه کن   

          به بغض غم گرفته بهانه ام نگاه کن

                    و رود پر سخاوت و زلال اشک من

            و جای خالی ات به شانه ام نگاه کن

                  به جیب های حوصله سهمی نگاه خوب

             سهم مرا ازاین زمانه ام نگاه کن !

                    تو از شباهت خودت به آسمان نگو

     به طرح بی ستاره شبانه ام نگاه کن

                و گاه پرسه می زنی نگاه کوچه را

           به پنجره به خلوت یگانه ام نگاه کن

                    و قلب آتشین من چگونه آب میشود

     به حجم پرسوخته پروانه ام نگاه کن

                       این واژه های کاغذی تبعید می شود

          به انتهای غربت ترانه ام نگاه کن ...


نويسنده : sina


 

زندگی را دستهای داستان می دانم

                        داستانی که خودم آن را می خوانم

            گاه بلند،گاه یواش،گاه با خنده و گاه با گریه

         گاه به سوی هوا و گاه به سوی خدا

این داستان هم گرگ دارد و هم بره و هم چوپان

                 که راست می گوید و دروغ!

یک دشت هم می بینم،پشت آن یک کوه است

پشت آن کوه بازهم کوه است...بازهم...

       روی قله ی آن کوه بلند،که پشت همه ی این کوههاست

یک گل آبی است،یک گل خوشبو است

چشم من آرامش آن گل را ندیده است

              ولی من بوی آن گل را در سینه دارم

انگار که آن گل همین جاست،ولی نیست

تمام خیال من روی آن گل است

بچه که بودم مادربزرگ قصه می گفت،می گفت

هر کس یکی از آن گل ها دارد و کوههایی برای آن گل

باید که رسید به آنجا تنها

پاها را باید ساخت،گل منتظر است...

 


نويسنده : sina


.

سلام به تمام دوستان خوبم از این که این مدت وبلاگمو اپ نکردم شرمنده

 


نويسنده : sina


نامه عاشقانه غضنفربه عشقش
سلام بر تو میدونم که صدامو شناختی پس خودمو معرفی نمیکنم شایدم نشناختی، منم غضنفر آااه ای عشق من، چند روز که دلم برات گرفته و گلبم مثل یه ساعت دیواری هر دقیقه شصت لیتر آب را تقسیم بر مجذور مربع میکنه، حالا بگو بقال محل ما چند سالشه؟ امروز یاد آن روزی افتادم که تو من را دیدی و یک دل نه صد دل من را عاشق خودت کردی. یادت میآید؟ ای بابا عجب گیجی هستی، یادت نمیآید؟ خیلی خنجی، خودم میگم. اون روز که من زیر درخت گیلاس سر کوچه، لبو کوفت میکردم با بربری. ناگهان پدرت تو را با جفتک از خانه بیرون انداخت و من مثل اسب به تو خندیدم، خیلی از دست من ناراحت شدی. ولی با عشق و علاگه به طرف من آمدی. خیلی محکم لگدی به شکم من زدی و رفتی. آن لگد را که زدی برق از چشمانم پرید و حسابی عاشقت شدم. از آن به بعد هر روز من زیر درخت گیلاس میایستادم تا تورا ببینم، ولی هیچوقت ندیدم. اول فکر کردم که شاید خانه تان را عوض کردید ولی بعدا فهمیدم درخت گیلاس را اشتباه آمده بودم. یک گاب عکس خالی روی میزم گذاشتم و داخل آن نوشتم “عشقم” هروقت آن را میبینم به تو فکر میکنم و تصویر تو را به ذهن میآورم. اینم بگم که من بدجوری گیرتیم هااااااااا ! مثلا همین دیروز داداشم داشت به گاب نگاه میکرد، دو تا زدم تو سرشو بهش گفتم مگه تو خودت ناموس نداری به دختر مردم نگاه میکنی؟ راستی این شمارهای که به من دادی خیلی به دردم خورد. هر روز زنگ میزنم و یک ساعت باهات درد دل میکنم و تو هم هی میگی “مشترک مورد نظر در شبکه موجود نمیباشد” من که میدونم منظورت از این حرفا چیه!! منظورت اینه که تو هم به من عشق میورزی، مجه نه!؟ یه چیزی بهت میگم ولی ناراحت نشی، گوساله! این چه وضع ابراز عشقه؟ ناراحت شدی؟ خاک بر سر بی جنبت!! آدم انقد بی جنبه؟ ولی میدونم یکی از این روزا سرتو میندازی پایین و عین بچهٔ آدم میای تو خونهٔ من، راستی خواستی بیای ده تا نون بربری هم سر راهت بجیر! یه روزی میام خواستگاریت، میخوام خیلی گرم و صمیمی باباتو ببوسم و چندتا شوخی دستی هم باهاش میکنم که حسابی اول زندگی باهم رفیق بشیم، راستی کلهٔ بابت مثل نور افکن میمونه. بعد عروسی بهش بجو خیلی طرف خونهٔ ما پیداش نشه. من آدم کچل میبینم مزاجم بهم میریزه! چند وقت پیش یه دسته گل برات از باغچه کندم که سر کوچتون دادمش به یه دختر دیگه، فچر بد نکن! دختر داشت نگاهم میکرد منم تو رودرواسی جیر کردم گل رو دادم بهش، اونم لبخند ملیحی از ته روده اش به من زد. درسته دختره از تو خیلی خوشگل تر بود ولی چیکار کنم که بیخ ریش خودمی. راستی من عاشق قورمه سبزی ام (البته بعد از تو) اگه برام خواستی درست کنی حواست باشه، بی نمک بشه، بسوزه ، بد طعم بشه همچی لگدی بهت میزنم که نفهمی از من خوردی یا از خر! خلاصه اینکه بی قراری نکن، یه خط شعر هم برات گفتم. خوشت اومد اومد، نیومد به درک! بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم فکر نکن یاد تو بودم، داشتم اونجا ول میگشتم http://saniteens.blogfa.com/

:: موضوعات مرتبط: جالب، ،
نويسنده : مهدی


داستانکــــــــ جالبـــــــ
پدر در حال رد شدن از کنار اتاق خواب پسرش بود، با تعجب دید که تخت خواب کاملاً مرتب و همه چیز جمع و جور شده. یک پاکت هم به روی بالش گذاشته شده و روش نوشته بود «پدر». پدر با بدترین پیش داوری های ذهنی پاکت رو باز کرد و با دستان لرزان نامه رو خوند : پدر عزیزم، با اندوه و افسوس فراوان برایت می نویسم. من مجبور بودم با دوست‏‏ دختر جدیدم فرار کنم، چون می خواستم جلوی یک رویارویی با مادر و تو رو بگیرم. من احساسات واقعی رو با 'کتی' پیدا کردم، او واقعاً معرکه است، اما میدونستم که تو اون رو نخواهی پذیرفت، به خاطر تیزبینی هاش، خالکوبی هاش ، لباسهای تنگ ، موتور سواریش و به خاطر اینکه سنش از من خیلی بیشتره. اما فقط احساسات نیست، پدر. اون حامله است. کتی به من گفت ما می تونیم شاد و خوشبخت بشیم. اون یک کانکس توی جنگل داره و کُلی هیزم برای تمام زمستون. ما یک رؤیای مشترک داریم برای داشتن تعداد زیادی بچه. کتی چشمان من رو به روی حقیقت باز کرد که ماریجوانا واقعاً به کسی صدمه نمی زنه. ما اون رو برای خودمون می کاریم، و برای تجارت با کمک آدمای دیگه ای که توی مزرعه هستن برای تمام کوکائینها و اکستازیهایی که می خوایم. در ضمن، دعا می کنیم که علم بتونه درمانی برای ایدز پیدا کنه، و کتی بهتر بشه. اون لیاقتش رو داره. نگران نباش پدر، من 15 سالمه، و می دونم چطور از خودم مراقبت کنم. یک روز، مطمئنم که برای دیدارتون بر می گردیم، اونوقت تو می تونی نوه های زیادت رو ببینی. *با عشق* *پسرت "جک" * پاورقی : پدر، هیچ کدوم از جریانات بالا واقعی نیست، من خونه دوستم تامی هستم . فقط می خواستم بهت یادآوری کنم که در دنیا چیزهای بدتری هم هست نسبت به کارنامه مدرسه که روی میزمه. دوسِت دارم! هروقت برای اومدن به خونه امن بود، بهم زنگ بزن! نــــــــــــــــظـــــــــــر یادتون نره

:: موضوعات مرتبط: جالب، ،
نويسنده : مهدی


خدایـــــــــــــا

  خدایا.....

 

کودکان گل فروش را می بینی؟!

مردان خانه به دوش.....

دخترکان تن فروش.....

مادران سیاه پوش...

کاسبان دین فروش....

محرابهای فرش پوس....

پدران کلیه فروش....

زبانهای عشق فروش....

انسانهای آدم فروش...

همه را می بینی؟!

می خواهم یک تکه آسمان کلنگی بخرم

دیگر زمینت بوی زندگی نمی دهد!


نويسنده : مهدی


عشـــــــــــــــــــق
از یک عاشقِ شکست خورده پرسیدم: بزرگ ترین اشتباه؟ گفت: عاشق شدن... گفتم: بزرگ ترین شکست؟ گفت: شکستِ عشق... گفتم: بزرگ ترین درد؟ گفت: از چشمِ معشوق افتادن... گفتم: بزرگ ترین غصه؟ گفت: یک روز چشم های معشوق رو ندیدن... گفتم: بزرگ ترین ماتم؟ گفت: در عزای معشوق نشستن... گفتم: قشنگ ترین عشق؟ گفت: شیرین و فرهاد... گفتم: زیباترین لحظه؟ گفت: در کنارِ معشوق بودن... گفتم: بزرگ ترین رویا؟ گفت: به معشوق رسیدن... پرسیدم: بزرگ ترین آرزوت؟ اشک توی چشماش حلقه زد و با نگاهی سرد گفت: مرگ....
نويسنده : مهدی


ﻣﯽ ﺩﺍﻧﯽ ؟ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﻭ ﺗﻮ ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺖ .... ﻣﺎ ﺩﺭﺩ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺍﯾﻢ ... ﺩﺭﺩ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺟﻨﺴﺶ ﺭﺍ ﺗﻘﺪﯾﺮ ﺗﻌﯿﯿﻦ ﮐﺮﺩ ﺍﻣﺎ ﺯﺧﻢ ﻫﺎﯼ ﻣﺸﺘﺮﮎ ﺑﻪ ﺷﺎﻧﻪ ﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ .... ﺗﻮ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﻫﺎ ﺑﻪ ﺳﮑﻮﺕ ﺯﺩﯼ .... ﻣﻦ ﻣﯿﺎﻥ ﺣﻨﺠﺮﻩ ﺍﻡ ﺗﻨﻬﺎ ﻣﺎﻧﺪﻡ .... ﺁﺧﺮﺵ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯼ ﺗﻮ ﺍﺯ ﺑﯽ ﮐﺴﯽ ﺩﺭ ﮔﺮﯾﻪ ﭘﯿﺮ ﺷﺪ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺩﺭ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻫﺎﯾﻢ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺟﺎ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ .... ﺑﺎﻭﺭ ﮐﻦ .... ﺗﺎ ﻣﺎﺩﺍﻣﯽ ﮐﻪ ﺳﮑﻮﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻟﺒﻬﺎﯾﺖ ﺑﯿﺎﻭﯾﺰﯼ ﺧﯿﺎﻝ ﺗﻤﺎﻡ ِ ﺑﻠﻨﺪﮔﻮ ﻫﺎ ﺭﺍﺣﺖ ﺍﺳﺖ ... ﺁﻧﻬﺎ / ﺍﻋﺘﺒﺎﺭﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﺣﺮﺍﺝ ﺍﺷﺘﺮﺍﮎ ِ ﻣﺎ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﻨﺪ ... ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻮ .. ﻟﺒﺖ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺳﮑﻮﻥ ﭘﺲ ﺑﮕﯿﺮ ... ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺑﺰﻥ ﺑﯽ ﺁﻧﮑﻪ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺟﻮﺍﺏ / ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺩﺳﺖ ﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻋﺎ ﮐﻨﺪ .... ﻫﺮ ﭼﻪ ﺷﻨﯿﺪﯼ / ﭘﮋﻭﺍﮎ ِ ﺩﺭﺩ ِ ﺗﻮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺩﻝ ِ ﺩﺭ ﮐﻮﻩ /ﺳﻨﮓ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ .... ﺩﺳﺘﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﮐﻤﺮ ِ ﺑﯽ ﮐﺴﯽ ﺍﺕ ﺑﺰﻥ ... ﺳﮑﻮﺕ ﻫﯿﭻ ﮔﺎﻩ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻏﺪﻏﻪ ﻫﺎﯾﺖ / ﻣﺎﺩﺭﯼ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﺪ ... ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﭘﺲ ﺑﮕﯿﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺩﺭﺩ ﻫﺎﯼ ﺩﺭ ﺧﻠﻮﺕ ﻧﺸﺴﺘﻪ ... ﺷﺎﯾﺪﻩ ﺗﻤﺎﻡ ﻧﺼﻒ ﺍﻟﻨﻬﺎﺭ ﻫﺎ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻧﺪﯾﺪ ﺑﮕﯿﺮﯼ ... ﮔﺮﯾﻪ ﻫﺎﯾﻤﺎﻥ .. ﺍﺯ ﻓﺮﻁ ﺍﺷﺘﺮﺍﮎ / ﺑﺨﻨﺪﻧﺪ ... ﺑﺎﻭﺭ ﺑﮑﻦ ... ﺗﺎ ﺗﻮ ﺩﺭ ﺳﮑﻮﺕ ﺑﻪ ﺍﻧﺰﻭﺍﯼ ﺩﺭﺩ ﻫﺎﯾﺖ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻣﯿﮕﺬﺍﺭﯼ ﺑﯽ ﮐﺴﯽ / ﺍﺯ ﺯﯾﺮ ِ ﺳﻨﮓ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻪ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺭﻭﯾﻤﺎﻥ ﺭﺳﻮﺥ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﺗﻮ ﻏﺮﯾﺒﻪ ﻣﯽ ﺷﻮﯼ ﺩﺭ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺭﻭ ﻫﺎﯼ ﺍﻧﻘﻼ‌ﺏ .... ﻭ ﻣﻦ ﺩﺭ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻫﺎﯾﻢ ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ِ ﺗﺎ ﻋﻤﻖ ِ ﺑﻐﺾ ..../ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ... ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺑﺰﻥ .........ﺷﺎﯾﺪ ﺗﻤﺎﻡ ﻗﺎﺻﺪﮎ ﻫﺎ ﺍﺯ ﺻﺪﺍﯾﯽ ﭘﯿﺮﻭﯼ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﺍﺻﺎﻟﺘﺶ ﺑﻪ ﺧﻮﯾﺸﺘﻨﺖ ﺭﺍ ﺑﺎﻭﺭ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺍﯼ
نويسنده : sina


اینقدر دوری ازم که اسم من از یادت رفته سالی یک بار یاد من باش ولی من هر روز هفته
نويسنده : sina


ﻣﯽ ﺩﺍﻧﯽ ﯾﮏ ﻭﻗﺖ ﻫﺎﯾﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺭﻭﯼ ﯾﮏ ﺗﮑﻪ ﮐﺎﻏﺬ ﺑﻨﻮﯾﺴﯽ ﺗـﻌﻄﯿــﻞ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﭽﺴﺒﺎﻧﯽ ﭘﺸﺖ ﺷﯿﺸﻪ ﯼ ﺍﻓـﮑﺎﺭﺕ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖ ﺑﺪﻫﯽ ﺩﺭﺍﺯ ﺑﮑﺸﯽ ﺩﺳﺖ ﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺯﯾﺮ ﺳﺮﺕ ﺑﮕﺬﺍﺭﯼ ﺑﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﻮﯼ ﻭ ﺑﯽ ﺧﯿﺎﻝ ﺳــﻮﺕ ﺑﺰﻧﯽ ﺩﺭ ﺩﻟـﺖ ﺑﺨﻨــﺪﯼ ﺑﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﻓـﮑﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﭘﺸﺖ ﺷﯿﺸﻪ ﯼ ﺫﻫﻨﺖ ﺻﻒ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺍﻧﺪ ﺁﻥ ﻭﻗﺖ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﮕﻮﯾـﯽ ﺑﮕﺬﺍﺭ ﻣﻨﺘـﻈـﺮ ﺑﻤﺎﻧﻨﺪ !!!
نويسنده : sina